لاغر و شکسته،
روی ویلچر انگار نخاعش قطع شده بود.
پسر جوانی رفت جلو سلام کرد ضبط را گرفت جلویش.
-لطف میکنید حالا که جنگ تموم شده از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یه خاطره بگید.
نگاه کرد.
-خاطره؟!
من هیجدهساله روی این صندلی چرخدار هستم خوبه؟
روزگاری جنگی بود